زندگی قصه ی تلخیست که از آغازش، بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم...!
مردِ قصه حواست باشد!
یادآورشوی هرروز
که تو بانویِ قصه ات را عاشقانه
می خواهی
نشانش بدهی که آغوشت
تنها برایِ او تکیه گاه و امن است
که حواست باشد به وقت بغض و آشفتگی
دستش را بگیری
ذل ذل در چشمهایش نگاه کنی
وبا صدایی محکم و مردانه بگویی
من تو را میفهمم
وقتی عاشقش شدم که دیدم …
هیچوقت دلمو نشکست ....
هیچوقت بهم نه نگفت…
همیشه در جواب بچه بازیهام …
خندید و گفت:
عاشقه همیین
حالاکه بارون میباره بایادت چیکارکنم
کاراتم...
نظرات شما عزیزان:

و روزی ، مـرا نــظاره میکنی
میـان ِ عکسهای ِ قـدیمی ات
بــدون ِ لبخــند
و خــاطـره ای مـی شـوم ،
میـان ِ خـاطـراتـت
بــــدون ِ کـــــلام !
برچسبها: